بسم الله الرحمن الرحیم
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام ببر ز کودک زار این جگر گداز پیام
که ای پدر زمن زار هیچ آگاهی که روز من شب تار است و صبح روشن شام
بسرپرستی ما سنک آید از چپ و راست بدلنوازی ماها زپیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت نه شب زداغ دل آرامها دلی آرام
به کودکان پدر کشته مادر گیتی همی زخون جگر می دهد شراب و طعام
چـراغ مجلس ما شمع آه بیوه زنان انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بی سقف چه کرده با تن این کودکان گل اندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم بروی خاک مذلّت بزیر بند لئام
بپای خار مغیلان بدست بند ستم ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بروی دست تو دستان خوشنواز بودم کنون چه قمری شوریده ام میانۀ دام
بدامن تو چه طوطی شکرشکن بودم بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر زشام ماتم بود برای غمزدگان صبح عید مردم شام
بنالۀ شرر انگیز بانوان حجاز به نغمۀ دف و نی شامیان خون آشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه بسوز و ساز زناسازگاری ایّام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر دریغ و درد زناموس خاصّ و مجلس عام
سر برهنه بپا ایستاده سرور دین یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
زگفتگوی لبت بگذرم که جان بلب است
کرا است تاب شنیدن کرا مجال کلام؟