بسم الله الرحمن الرحیم
مظهری گردید ظاهر دوش بر عین الیقینم کز تماشای جمالش رفت از کف عقل و دینم
لَوحَشَ الله از جمال او که چون دیدم بیاسود از غم و اندوه بی پایان دل اندوهگینم
کرد دیدار بهشت جاودان طلعتِ وی فارغ از یاد بهشت و از خیال حور عینم
وین عجب کآن دلبر یکتای بی همتا عیان شد در جنوب و در شمال و در یسار و در یمینم
رفتم از خویش و بگفتم با زبان بی زبانی کای حبیب دلفریبم ای نگار نازنینم
ای تو جان جان جانم ای ضیاء دیدگانم دلبر و دلدار و دلجو دلستان و دلنشینم
از کجایی؟ کیستی؟ نامت چه؟ نسبت با که داری؟ گفت: من سر هویّت، هست هستی آفرینم
در نهانم کنز مخفی در عیانم کل هستی هستی آثاردوحرف است ومن اصل آن واینم
اسم اعظم ، کنج اسماء، عشق مطلق، آمر کل داور کون و مکانم وجه ربّ العالمینم
من رسول الله را در خود به تمجید و ثنایم من کتاب الله را مصداق آیات مُبینم
طا و سین و میم و کاف و ها و یا وعین و صادم طا و سین و طا و ها و حا و میم و یا و سینم
سرّ «الرحمن علی العرش استوی» را گر ندانی آن منم کاندر سویدای دل انسان مکینم
ذاکر و مذکور و ذکرم حامد و محمود و حمدم من «صراط المستقیمم» ملک اندر یوم دینم
من قیامم، من قعودم، من رکوعم، من سجودم خود به خود گویندۀ ایّاک نعبد نستعینم
بزم وحدت را نوا و نغمه و نایی و نایم باده نوش و ساقی و مینا، شراب و ساتکینم
اصفیاء را من انیسم از کیا را من جلیسم انبیاء را من ظهیرم اولیا را من مُعینم
پادشاه لا مکانم پیشوای انس و جانم مقتدای قدسیانم رهبر روح الامینم
نا امیدان را امیدم بی پناهان را پناهم خضر راه رهروانم هادیم حبل المتینم
هست عالم جسم و در آن جسم من جان عزیزم هست امکان بحر و در آن بحر من دُرِّ ثمینم
نور بخش مهر و ماه و زهره، مریخ و عطارد زیور ارض و سما و لنگر عرش برینم
دست من بر پای دارد کرسی و لوح و قلم را من هوادار سپهرم من نگهبان زمینم
ز ابتدا تا انتها من خلق را قسّام رزقم در حقیقت فیض بخش اولین و آخرینم
خستگان عشق را تیمار جان بی شکیبم تشنگان وصل را سرچشمۀ ماء مَعینم
عشق بایستی که تا عاشق به من نزدیک گردد ور نه من بیرون ز استدارک عقل دوربینم
پای تا سرعشق و شور و جذبه ام همراه حُسنم زین سبب گاه ظهور خویش با احمد قرینم
در مقام حسن کل ، محمود ، عبدُ من عبیدم نام نیکویم علی سر حلقۀ اهل یقینم
یا علی مدحت سرای درگه عرش آستانت من صغیر مستمند بینوای دل غمینم
رو سیاه و دل تباه و پر گناه و عذر خواهم عاجز و بیچاره و مسکین، منیب و مستکینم
لیک شادم زین که مداح توهستم خاصه کزجان بندۀ فرزند تو صابر علی شاه امینم
مهر او کان بی گمان مهر و تولّای تو باشد دست قدرت ریخته روز ازل درماء و طینم
لطف او را کان بود لطف تو من امیدوارم
منت او را که هست آن منّت تو من رهینم