بسم الله الرحمن الرحیم

در«الثاقب فی المناقب» آمده است: سعد بن عبدالله قمی گوید: به همراه احمد بن اسحاق برای زیارت امام حسن عسکری علیه السلام به سامرّاء رفتم ، البتّه پرسشهای مشکلی نیز داشتم که می خواستم از آن حضرت بپرسم. وارد سامرّاء شدیم ، به سوی خانۀ امام حسن عسکری علیه السلام رفتیم ، اجازۀ ورود خواستیم

اجازۀ ورود عنایت شد ، احمد بن اسحاق ، انبانی را بر دوش گذاشته بود ، در آن انبان- که با پارچۀ طبری پوشیده شده بود – یکصد و شصت کیسۀ درهم و دینار بود که هر کیسه ای با مهر صاحب آن بسته شده بود. وارد محضر آن امام همام شدیم ، من آن لحظه ای را که نور جمالش ما را احاطه کرد چنین تشبیه می نمایم :

او همانند ماه درخشان شب چهاردهم بود ، روی زانوی راست آن حضرت ، کودکی قرار داشت که خلقت و منظرش بسان ستارۀ متری بود ، موهای زیبای آن کودک ، از دو سوی سرش روی گوشش ریخته بود ، و میان آن باز بود ، گویی الفی است که میان دو واو قرار گرفته است.

در برابرامام علیه السلام انار زرّینی بود که نقشهای بدیع و نوآور آن می درخشید و در میان آن ، نگین های شگفت انگیز و گوناگون به کار رفته بود ، که آن را یکی از رؤسای اهل بصره به حضرتش اهدا نموده بود ؛

 در دست مبارک امام حسن عسکری علیه السلام قلمی بود ، وقتی می خواست چیزی در ورق سفید بنویسد ، آن کودک انگشتان حضرتش را می گرفت ، مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام آن انار زرّین را در برابر آن کودک می غلطاند و آن کودک زیبا را به گرفتن و آوردن آن مشغول می نمود تا مانع از نوشتن آن حضرت نشود.

ما به حضرتش سلام نمودیم ، امام علیه السلام با ملاطفت و مهربانی پاسخ داد و اشاره نمود که بنشینیم ، وقتی آن حضرت از نوشتن آن اوراق فارغ شد ، احمد بن اسحاق انبان را از میان پارچه بیرون آورده و در برابر حضرتش نهاد.

در این هنگام ، مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام نگاهی به آن کودک زیبا نمود ، و فرمود:

فرزندم!مهراز هدایای شیعیانت که برای تو فرستاده اند ، بردار! آن کودک زیبا لب به سخن گشود و فرمود:

یا مولای! یجوز لی أن أمدّ یدی الطاهرة إلی هدایا نجسة ، و أموال رجسة ، قد خلط حلّها بحرامها.

مولای من! آیا شایسته است که من ، دست پاکم را به سوی این هدایای آلوده و اموال پلید – که حلال و حرامش باهم مخلوط شده – دراز کنم؟1

امام علیه السلام رو به احمد بن اسحاق کرد و فرمود: ای پسر اسحاق! انچه در انبان است بیرون آور تا فرزندم حلال آن را از حرامش جدا کند.

احمد ، طبق فرمایش مولا ، کیسه ها را از انبان بیرون آورد ، وقتی نخستین کیسه را بیرون آورد آن کودک زیبا فرمود:

این کیسه مال فلانی پسر فلانی از فلان محلّه است ، در این کیسه ، شصت و دو دینار است ، بخشی از آن ، پول حجره ای است که فروخته – و آن ارثی بود که از پدرش به او رسیده بود- که چهل و پنج دینار ارزش داشت و از پول نه طاقه پارچه ، چهارده دینار بدست آورد و سه دینار آن نیز از اجارۀ دکّان ها است.

مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام فرمود : فرزندم ! اینک به این مرد ، حرام آن را مشخص کن.

آن کودک زیبا ، رو به احمد کرد و فرمود : یک دیناری که سکّه ری است و در فلان تاریخ زده شده و نصف نقش یک روی آن پاک شده با قطعه طلایی آملی که وزن آن ربع دینار است ، بیرون آور و ببین!

علّت این که آنها حرامند این است که صاحب آن ، در فلان ماه از سال فلان مقدار پنبۀ ریسیده شده ای را وزن کرد و یک من و ربع شد و آن را به پنبه زنی –  که همسایه اش بود – داد ، مدّتی گذشت ، دزدی آمد و آن را از او دزدید ، او به صاحبش جریان را گفت ، ولی صاحبش او را تکذیب کرد و عوض آن پنبه ها را خواست و به جای آنها ، یک من و نیم پنبۀ بهتر از آن گرفت ، و با پول آن پارچه ای خرید و آن را فروخت که این دینار و آن قطعه طلای آملی ، از فروش آن پارچه است.

وقتی احمد بن اسحاق آن کیسه را باز کرد ، نامه ای در میان سکّه های دینار یافت که در آن ، نام صاحب کیسه و مقدار سکّه ها ، همان گونه که  آن کودک زیبا فرموده بود ، نوشته شده بود ، و آن دینار سکّۀ ری و قطعۀ طلای آملی نیز با همان علامت ها بودند.

آنگاه کیسۀ دیگری را بیرون آورد و در برابر آن کودک زیبا نهاد.

آن کودک زیبا فرمود:

این کیسه نیز متعلق به فلان، فرزند فلانی از فلان محلّه است، که حاوی پنجاه دینار است. که تصرّف در آن برای ما جایز نیست.

احمد بن اسحاق گفت: چرا؟

فرمود: چون از پول گندمی است که صاحبش در هنگام تقسیم محصول، نسبت به کارگران ظلم کرده است، پیمانۀ خود را پر می کرد، ولی پیمانۀ آنها را پر نمی نمود، بلکه کمی از سر آن خالی می نمود.

امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: راست گفتی فرزندم.

آنگاه رو به احمد بن اسحاق کرد و فرمود: احمد بن اسحاق! این اموال را جمع کن و به صاحبانش برگردان، یا حواله کن تا به صاحبانش برگردانند که ما نیازی به آنها نداریم، ولی آن پارچه ای را که آن پیرزن برای ما فرستاده، بیاور!

احمد بن اسحاق گوید: من آن پارچه را در میان صندوقچه ای گذاشته بودم و فراموشش کرده بودم که خدمت آقایم بیاورم.

سعد گوید: وقتی احمد بن اسحاق برای آوردن آن پارچه رفت، مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام رو به من کرد و فرمود:

ای سعد! برای چه آمده ای؟

عرض کردم: احمد بن اسحاق مرا به ملاقات مولایمان تشویق نموده است.

فرمود: پرسشهایی را که می خواستی بپرسی، چه کرده ای؟

عرض کردم: همان گونه هستند و اکنون به همراه دارم.

حضرت اشاره به فرزند عزیزش کرد و فرمود: آنچه می خواهی از نور چشمم بپرس!

من شروع به سؤال نمودم و آن کودک زیبا همه را پاسخ داد2، وقتی پاسخ پرسش ها تمام شد، امام حسن عسکری علیه السلام با آن کودک زیبا برخاست، من نیز از محضرشان مرخص شده و به دنبال احمد بن اسحاق رفتم، در راه او را دیدم که می آمد و گریه می کرد، گفتم: چرا گریه می کنی؟ چرا دیر کردی؟

گفت: پارچه ای که مولایم فرمود حاضر کنم، گم کرده ام.

گفتم: طوری نیست، به خودشان بگو!

او خدمت امام علیه السلام شرفیاب شد، لحظاتی بعد با لبخند در حالی که بر محمد و آل محمد علیهم السلام درود می فرستاد، بازگشت.

گفتم چه شد؟

گفت: آن پارچه زیر پای مولایم پهن شده بود، آن حضرت روی آن نماز می خواند.

سعد گوید: من خدای را به این نعمت سپاس نموده و بر او ثنا گفتم، و ما چند روزی که در آنجا بودیم به منزل امام علیه السلام رفت و آمد می کردیم؛ ولی دیگر آن کودک زیبا را در کنار امام علیه السلام نمی دیدیم.

روزی که می خواستیم به وطن برگردیم من به همراه احمد بن اسحاق و دو نفر از بزرگان شهرمان به خدمتش مشرّف شدیم، احمد بن اسحاق در برابر حضرتش ایستاد و عرض کرد:

ای فرزند رسول خدا! هنگام کوچ کردن و وداع نمودن فرا رسیده و محنت جدایی سخت شده، ما از خداوند متعال می خواهیم که بر جدّ بزرگوارتان محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و پدرتان علی مرتضی علیه السلام و مادرتان، سرور زنان عالم فاطمۀ زهرا سلام الله علیها و عمویتان امام حسن مجتبی علیه السلام و پدر عزیزتان امام حسین علیه السلام – که آقای جوانان بهشتند – و پدران معصومتان پس از آنها که امامان و پیشوایان پاک و طاهرین هستند و بر شما و فرزند گرامیتان درود فرستد، امیدوارم خداوند مقام شما را همواره بالا برده و دشمنانتان را نابود سازد و این دیدار را آخرین  دیدار ما قرار ندهد.

وقتی احمد بن اسحاق این آخرین جمله را گفت، چشمان امام علیه السلام از اشک پر شد و قطرات اشک بر چهرۀ زیبایش جاری گشت، آنگاه فرمود:

ای فرزند اسحاق! در این دعا اصرار نورز! که در همین سفر به ملاقات خداوند خواهی رسید.

وقتی احمد بن اسحاق این سخن را شنید، بیهوش شد و بر زمین افتاد، وقتی حالش خوب شد و به هوش آمد گفت: مولایم! شما را به خدا و به حرمت جدّت رسول خدا صلی الله علیه و آله سوگند می دهم که به من افتخار دهید و پارچه ای به عنوان کفن برای من عنایت نمایید.

امام علیه السلام دست به زیر فرش برد و سیزده درهم بیرون آورد، و فرمود:

خذها، و لاتنفق علی نفسک غیرها، فإنّک لن تعدم ما سألت، و إنّ الله تعالی لایضیع أجر من أحسن عملاً.

این پول را بگیر و جز این پول استفاده نکن و آنچا را که خواستی بدست خواهی آورد که خداوند پاداش کسی را که عمل نیک انجام داده، ضایع نمی گرداند.

سعد گوید: (آنگاه همگی از محضرش مرخص شده و به راه افتادیم،) سه فرسخ راه پیمودیم، وقتی نزدیک محلّی به نام «حلوان» رسیدیم، احمد بن اسحاق تب کرد، و وضع عمومی بدنش دگرگون شد، تا جایی که از زندگی او مأیوس شدیم، وقتی وارد «حلوان» شدیم در یکی از کاروانسراها اتراق کردیم.

احمد بن اسحاق، یکی از همشهریان خودش را که مقیم «حلوان» بود خواست، آنگاه رو به ما کرد و گفت: امشب از اطراف من پراکنده شوید و مرا تنها بگذارید.

ما همگی از اتاق او بیرون آمده و هر کدام به اتاق خود بازگشتیم.

سعد گوید: شب سپری شد، نزدیکی های صبح، چیزی به ذهنم رسید، و از خواب پریدم.

وقتی چشمانم را باز کردم، کافور، خادم مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام را دیدم که به من می گوید: خداوند پاداش نیکو در عزایتان به شما مرحمت کند و مصیبت شما را در دوستتان جبران نماید! ما دوستتان احمد بن اسحاق را غسل داده و کفن نمدیم، برخیزید و او را دفن کنید، چرا که جایگاه او در پیشگاه آقایتان از جایگاه همۀ شما والاتر بود.

او این سخن بگفت و از دیدگان ما پنهان شد.3


1-صاحب کتاب «الثاقب فی المناقب» گوید: این حدیث شریف طولانی است و ما به اقتضای سخن، بخشی از آن را نقل می کنیم.

2-صاحب کتاب «الثاقب فی المناقب» گوید: من پرسش و پاسخها را به جهت طولانی شدن، ذکر ننمودم.

3-الثاقب فی المناقب: 585 ح 1، بحارالنوار: 52/78 ح 1.این روایت را شیخ صدوق رحمه الله در کمال الدین: 2/454 ح 21 (با تفاوت در الفاظ) نقل نموده است. گفتنی است که در ترجمۀ این روایت از منابع دیگر آن نیز بهره بردیم.